14:10    درس زندگی

توکلاس درس خدا

اونی که ناله میکنه:ردمیشه

اونی که صبرمیکنه:قبول میشه

ولی اونی که شکرمیکنه:شاگردممتاز میشه

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 6 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
23:5    حادثه

برای دیدن تو ازحادثه ها گذشته ام

کفراگرنباشداین من از خدا گذشته ام



برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
21:2    معین

بگو که گل نفرستد کسی به خانه من

                       که عطریاد توپرکرده آشیانه من

توچل چراغ سعادت فروزبخت منی

                       به جای ماه اینک تویی بهانه من

    عزیزم.....

            عزیزم.....

به شوق روی تو من زنده ام

                       خدا داند..........

‎دل‎

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
18:41    دعا..

 

شاد بودنت را کف دستانم مینویسم

 

تابه وقت دعااولین خواسته ام به خداباشد


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
18:3    یه روز خوب

تقریبا ساعت 2بعدازظهربود که جوادم با ماشین گل زده

اومد دنبالم.جشن عقدمون خونه دایی بود خونه جوادم اینا.

آخه ما تقریبا آپارتمان نشین بودیم.

بابا به خاطر نارضایتی که داشت یک ریال برای

جشن نداد.خودش هم به زور اومد اونجا نیم ساعت هم بیشتر

نموند به درک.......

جشن خوبی بود اون چند ساعت خیلی خوش گذشت جاتون خالی..........

ولی خیلی هواگرم بود کلافه شدم

تمام وقت بادبزن دستی تو دستم بود.

عصر که بیشترمهمونا رفتن منم رفتم لباسم رو عوض کنم

جوادم اومد پیشم خیلی خوشحال بود.

کمکم کرد تا لباسم رو عوض کنم وقتی موگیر های سرم وباز

میکرد خیلی غصه خورد آخه موهام خیلی کم شده بودن

به خاطر این چند سال خیلی غصه وحرص خورده بودم.

داشتیم حرف میزدیم که یه نفر پشت در اتاق گفت :نفیسه

بابات اومده دنبالتون باید بری خونهخیلی ناراحت شدیم

زندایی اصرار کرد که برای شام بمونیم ولی بابا قبول نکرد

به قول جوادم مهمونیشون بدون عروس تموم شد....

بابا هم با اینکاراش آدم رو دق میده.چقدر بد داره طلافی در میاره..


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
14:36    جشـــــن عقـــــد

ساعت 7  صبح خواهرم خونمون بود صبحانه خورده ونخورده

 

  آماده رفتن شدم .تاکسی گرفتیم ورفتیم محله قدیمیمون

 

  آخه خونه آرایشگرم نزدیک خونه قبلیمون بود.ازکنارخونه ویرون شدمون

 

  که رد شدیم دلم گرفت .خاطره های بدی اونجا داشتم.

 

  بـــــــــــگذریم حالا وقت شادیه.

 

  زهره خانم به خاطر موهای کوتاهم خیلی حرص خورد

 

  ولی بالاخره با هزار ترفند اونا را بست.

 

  یادم نیست کی برامون ناهارآورد ولی مثل صبحونه

 

  به زور چندتا لقمه خوردم آخه خیلی استرس داشتم

 

  دلم شور میزد.

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 29 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
20:3    خریـــــــــــــــــــــد

 

روزی که عقد دایم کردیم 3مردادسال 84 بود.

 

 

یک هفته بعد روز یکشنبه بامامانم ودایی و

 

 

زندایی وجوادم ویکی ازخواهرای اون ویکی از خواهرهای من

 

 

رفتیم خرید طلا جاتون خالــــــــــــــــــــی.

 

 

پنجشنبه صبح با خواهرم وجوادم رفتیم لباس

 

 

عروس کرایه کردیم ویه سری وسایل دیگه

 

 

بعذاز ظهربامامان رفتم آرایشگاه وقتی آرایشگرم فهمید

 

 

برای جشن عقدم رفتم پیشش خیلی خوشحال شد

 

 

باورش نمیشد ما بالاخره بهم رسیدیم.

 

 

زهره خانم آرایشگرم همیشه سنگ صبورم بود آخه من

 

 

پیش اون آموزش میدیدم.خیلی وقتا به خاطر من دروغ

 

 

میگفت ومن که باجوادم رفته بودم بیرون

 

 

اون میگفت فرستادمش در مغازه چیزی بگیره.

 

 

خیلی بهش مدیونم تازه بچه دارهم نمیشه براش

 

 

دعا کنید

 

 

خلاصه اون روز اصلاح کردم وبرای فرداش یعنی جمعه

 

 

صبح قرار گذاشتیم وبرگشتیم خونه.

 

 

وقتی اومدیم خونه خجالت میکشیدم برم بالا

 

 

توی اتاق آخه صورتم پف کرده بود وابروهام از حالت

 

 

دخترونه در اومده بود.وقتی صادق {داداش کوچیک وآخریم}

 

 

منو دید خیلی ذوق کرد

 


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
23:40    یه چیزجالب

ازفردای اون سختگیریای بابا بیشتر شد

اون اجازه رفت و اومد به ما را نمیداد وهمیشه

شعارش این بود{هر که نان دهد  فرمان دهد}

یادتون هست که گفتم خونه را کوبیدیم تا دوباره بسازیم

ورفتیم طبقه سوم مغازه بابا نشستیم؟

برای همین زیاد کنترل میشدم.قاسم راحت بود

با خانمشبیرون میرفت کسی هم کاری باهاش نداشت

چون پسر بود و به قول بابام اون رو{لیلا زن قاسم}رو دوست داشت.

جالبه بابا عروسهاش رو دوست داره ولی دامادهاش رو نه.


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 25 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
18:31    قاسم

قبل از عقد کنون من حرف عقد کنون قاسم هم بود.

ولی جواد قسم خورده بود اگه مامانم کاری برای ما نکنه

وقاسم زودتر از اون بشینه پای سفره عقد تلافی این

کار رو در میاره{آخه حق هم داشت چون مامان قول داده بود محمد که

زن گرفت کار مارو درست کنه ولی حالا قاسم داشت زن

میگرفت ومحمد هم بچه داشت}خلاصه اینکه پافشاریای من

به مامان کار را جلو انداخت ومن و جوادم دو شب زودتر از قاسم

عقد کردیم.نمیدونید چقدر شب عقد کنون قاسم خوشحال بودم

انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده بود.


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 25 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
17:1    کی میاد شادی؟

سلام.من هر وقت گذشته ام رو مینویسم تا چند روز اعصابم خورده

برای همین یه مدت دست ودلم به نوشتن نمیره ببخشید.

خلاصه اینکه دایی موافق عقد کنون بود ومیگفت :میترسم

این مرتیکه{بابای من}باز بزنه زیر حرفش.

نزدیکای عصر بود که تلفن زدن وگفتند امشب میایم

یه خطبه بخونیم وبعدا جشن میگیریم.

نمیدونید چقدر خوشحال بودم وخدارا شکرمیکردم.

تو خونه غوغا بود همه عجله داشتند آخه تا شب وقتی

نمونده بود.خواهربزرگم با شوهرش رفتند برای گرفتن سفره عقد

حکیمه خانم حسابدار بابا بود ولی بیشتر اوقات میومد بالا پیش ما

اون موقع هم اومد تا به مامانم کمک کنه.من وخواهردیگم هم رفتیم

سبزی خوردن برای سفره عقدوقند تزئینی برای سابیدن بالای سر عروس وداماد

بگیریم.خریدای لازم رو انجام دادیم واومدیم وقتی رسیدیم خونه

سالن رو به بهترین شکل تزئین کرده بودن سفره پهن بود چقدر خوشگل

جای همتون خالی.

نمیدونم کی منو حل داد تو حمام ولی بالاخره دوش گرفتم واومدم بیرون.

حکیمه خانم موهام وسشوارمیکرد وغرمیزد که چرا کوتاهن.

یه کم آرایشم کرد ویه لباس شیری رنگ پوشیدم واومدم توسالن همه بودند

برام کل کشیدن دست زدندوتبریک گفتند.خواهر بزرگ جوادم در گوشم گفت :

بالاخره به هم رسیدیدخوشحالم.

آهنگ گذاشته شد وشادی کردیم

بازهم جاتون خالی.............


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 24 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
1:59    زندگی

 


زندگي زيباست
 
زشتي هاي آن تقصير ماست
 
در مسيرش هرچه نازيباست آن تدبير ماست
 
زندگی آب روانی است روان می گذرد
آنچه تقدیر من و توست همان می گذرد

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 23 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
20:50    مهر برون

بالاخره اون شب قباله اصلی نوشته و امضاء شد.

700تا سکه بهار آزادی

200متر زمین

یک حج واجب

شیربها وبقیه را یادم نیست.

        ...به هر حال گذشت    ...        

فردای اون روز مامان بهم گفت:نکنه بابا دوباره فکراش و

بکنه وبگه نه.

دلم لرزید.نکنه دوباره بازی دربیاره؟

به مامان گفتم چیکار کنیم؟؟؟؟؟

گفت پاشو زنگ بزن به زندایی وبگو که امشب بیاند و

کاررو تموم کنند.با اینکه خجالت میکشیدم ولی چاره ای نداشتم

به زندایی تلفن کردم وگفتم امشب بایه حاج آقا

بیاید خونه ما یه عقد کوچیک میگیریم.ولی اون گفت:

جواد پسر اولمونه وخیلی دوست داریم براش جشن بگیریم

فامیل هم توقع زیادی از داییت دارند نمیتونیم اینجوری عقد بگیریم.

گفتم حالا یه خطبه خونده بشه وهر موقع که تونستیدجشن بگیرید.

گفت باید با داییت حرف بزنم ببینم اون چی میگه وخبرش و میدم.


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 16 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
12:45    بعدازسه سال

تواین مدت من روی خونواده خودم و جوادهم روی خونواده خودش

خیلی کار کردیم وتونستیم راضیشون کنیم تا یه بار دیگه

دور هم جمع بشند و درمورد ما حرف آخر زده بشه

داییم به جواد گفته بود اگه خود نفیسه حرف نزنه واز باباش بترسه

من دیگه هیچ کاری نمیکنم.قسم خورده بود که دیگه پا پیش نذاره

جواد هم مدام به من میگفت اگه تو کاری نکنی یعنی منو دوست نداری

قبل از اون ما چند بار نقشه فرار کشیدیم ولی هربار جواد با

خونوادش حرف میزد واونا را راضی به خواستگاری مجدد میکرد

تا اینکه تونستیم رسما نامزد کنیم.وحالا دوباره باید برای 

اجازه عقد تقلا میکردیم.

خلاصه اینکه سه سال وقت کمی نبود وما توی این مدت

هزار جور ناراحتی {که خیلی از اون رو نمیتونم براتون بگم}کشیدیم.

یکشنبه هفته بعد دوباره داییم{بابای جوادم}با داماد بزرگش

وپدربزرگمون با یکی دیگه ازداییهام وخود جوادم اومدندتا قباله بنویسند

با اینکه بابا را راضی کرده بودیم ولی دوباره بحث بیخود میکرد

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
شنبه 16 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
12:31    خودکشی

یک هفته گذشت.

همش گریه میکردم وبه مامان میگفتم اگه بابا نذاره

ما به هم برسیم هم اونو میکشم هم خودمو .

و واقعا هم این کار را می کردم چون اولا جوادم رو خیلی دوستش داشتم

دوما اون زمان سه سال وچند ماه بود که ما اصرار میکردیم

و اون اجازه نمیداد سوما از دست اخلاق وکاراش واقعا

به ستوه اومده بودم.

تو این چند روزیکی از شوهر خواهرام ومامانم 

خیلی با بابا حرف زدند.آخرش بابا به مامان گفت:

اون دوتا دختر رامن شوهردادم این یکی را میذارم به عهده تو

اگه بد شد خودت میدونی.جهازشم خودت میدی.مامان خیلی میترسید

فکر میکرد زندگیه من مثل تو فیلما میشه ومن مدتی بعد از ازدواج

برمیگردم خونه بابام.ولی من خیلی زیاد باهاش حرف میزدم

ومیگفتم حتی اگه بدبخت هم بشم بر نمیگردم.


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 16 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
10:22    مهریه

یک هفته بعد از آزمایش داییم با پدر بزرگم اومدن تا برای قباله

حرف بزنند.ولی بابا زیر بار نمیرفت و مهریه سنگین طلب میکرد

بحث بالا گرفت دایی میگفت: خونه ای را که دارم میسازم میدم به جواد

200متر زمین هم میدم به دختر تو 500تاسکه هم خوبه.ولی بابا میگفت:



برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
جمعه 15 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
10:15    خاطره

آزمایشات لازم رو انجام دادیم کلاسهامون هم رفتیم

چه روز خوشی بود.جوادم با مامانش بود من هم با مامانم

مامانا توی محوطه آزمایشگاه بودندکه ما از ساختمان اومدیم

بیرون یکی  از مادرای دیگه به مادرای ما گفته بود این عروس وداماد

را ببینید چقدر شبیه به همدیگند.ما رو گفته بود.

 


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 15 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
9:49    تقویم تاریخ

محمد که رفت سر خونه زندگیش.خانمش بارداره.

قاسم هم داره زن میگیره.{ومن هنوز بلاتکلیفم.}

سه شنبه 30فروردین سال1384 قاسم نامزد کرد

بایکی از همکلاسیهای دوران دبیرستان من.

شنبه 3 اردیبهشت 84جوادم رفت یزد برای خدمت سربازی.

26اردیبهشت84توی پادگان امام علی همینجا یعنی اصفهان

مشغول خدمت شد.5خرداد 84محمد بچه دار شد{یاسین}

27خرداد اسباب کشی کردیم و رفتیم توی زندان غم.

یکشنبه 19 تیر دایی وزندایی با جوادم وپدر بزرگمون اومدند وبرای عقد حرف زدند

قرار شد سه شنبه بریم آزمایش.

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 15 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
20:30   

اون شب وقتی بابا ازدر مغازه اومده بود بالا دیده بود من نیستم

سراغ گرفته بود مامان گفته بود رفته رو پشت بوم و ناراحته .

بابا هم یکم غرغرکرده بود بعد هم فرستاد دنبال من ولی من نرفتم پایین

تا آخرشب .وقتی رفتم تو اتاق همه خوابیده بودند.آروم رفتم بخوابم

که بابا پا شد اومد پیشم یه سیگار روشن کرد وصدام کرد:نفیسه

گفتم بله گفت:انگار خیلی دوستشون داری خیلی دوست داری بری

تو خونشون خیلی دوست داری بدبخت بشی؟

{باورتون نمیشه ولی از ترس حتی نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم.

بابای من خیلی بداخلاقه یعنی توی طایفه نذیر نداره .}

ولی از بس ناراحت بودم و حرص خورده بودم جراءت پیدا کردم و

گفتم آره دوستشون دارم دایی مثل بابام میمونه.

وقتی اینو گفتم انگار فحشش داده بودم خیلی بهش بر خورد

که چرا داییم وباهاش بکی میدونم چون خودشو از همه بالاتر میدید

ومیبینه.حرفای زشتی بهم زد که نمیتونم واستون بگم.

ولی فردای اون روزموافقتش رو اعلام کرد.


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 14 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
15:28    نفرت

جوادم سه ماه از خدمتش میگذشت که یه نقشه کشیدیم

داییم به بابام گفت:جوادتوی سپاه استخدام شده {راستی

یادم رفت بگم جواد تو قسمت اداری پادگان بود}وبا این حقه

بابا را گول زدیم البته به این آسونی که نبود یه دایی دیگم 

با شوهر خواهرم خیلی وساطت کردند تاراضی به عقد شد.

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
17:26    سفر

اون وقتا سالی دو بار مسافرت میرفتیم.

از وقتی عشق جواد تو قلبم نشست مسافرتایی

که میرفتم برام زهرمار بود.اون موقع مثل الان موبایل

خیلی راحت دست کسی نبود برای همین همیشه

دنبال یه موقعیت بودم تا خودمو به تلفن عمومی یا مخابرات

برسونم.واقعا با دربه دری گیر میاوردم.مثلا تو حرم امام رضا به

بهونه دستشویی و وضو گرفتن میزدم بیرون وتو خیابونا

دنبال مخابرات میگشتم یا توی صف تلفن کارتی مدتها می ایستادم.

گاهی وقتی نوبتم میشد یا کسی گوشی را بر نمیداشت یا

زندایی میگفت جواد رفته بیرون.باورتون میشه موقع برگشت

گریه میکردم.........چه روزای تلخی بود..........

وقتی میرفتم پیش مامان چون دیر کرده بودم به خونم تشنه بود.

از اون طرف جوادم شبها از بس گریه میکرد

صبح که بیدار میشد به لبش تبخال زده بود

همیشه بعداز مسافرتمون وقتی میدیدمش تبخال به لبش بود.

الاهی بمیرم براش............


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد