12:17    پست ثابت

سلامـــــــــــــــــــــــــــــــ

اینجا خاطرات دوران نوجوانی وجوانی خودم وهمسر مهربانم

رو مینویسم. هرکس دوست داره بخونه از پست روز اول بخونه.

اگرنظر میگذارید تبلیغ نباشه.... ممنون.....


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 23 آذر 1398برچسب:,به قلم: عشق
17:59   

توجه کردید روزهای غم واندوه خلاصی ندارهاخم.... 

تمام سعیمو میکردم تا ازدسترس خانوادم دورباشم

خودم وبه کارهای مختلف سرگرم میکردم.

مجله وکتاب میخوندم گاهی شعرمیگفتم.

ولی همه چشم شده بودند وفقط منو کارهامو میدیدند

وبهونه های بنی اسرائیلی میگرفتند.

خسته ام خسته   

ازحقارت   از ترسیدن    از قایم موشک بازی    ازنرسیدن   ازتنهایی    

پس این روزا کی تموم میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 10 ارديبهشت 1393برچسب:,به قلم: عشق
9:48   

باعجله خودمون و رسوندیم به خونه دایی  وقتی زندایی

من وبا اون وضع دید خیلی ناراحت شد ودلش برام سوخت

گفت دیگه نمیذارم بری خونتون باید بمونی تا داییت بیاد

تکلیفت و مشخص کنه .این روزا که ما دوران عقدمون رو میگذروندیم

یکی از خواهرهای جوادم هم عقدکرده بود.خوشبحالش چقدر خوشه.

ولی غم ما تمومی نداره.

خلاصه مامانم با هر ترفندی بود من وبرد خونه . خونه که نه زندان .


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 3 مهر 1392برچسب:,به قلم: عشق
17:3    دروغ

فردای اون روز دایی زنگ زد خونمون ومامان را

حسابی دعوا کرد وگفت:اگه نفیسه تو خونتون اضافیه

بگو تا بیام ببرمش.خلاصه خیلی ازم دفاع کرد.

ولی میدونید مامانم چه کار کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فردای اون روز با تاکسی تلفنی رفت خونه داییم و

از خودش دفاع کرد وبعد هم گفت:نفیسه دروغ میگه

واتفاقی براش نیوفتاده ومیخواد با این کاراش رابطه من و

داداشم رو خراب کنه.   

 میبینید تورو خدا نامادریها هم اینکارا رو نمیکنند.

جوادکه اینارو شنیده بود تلفن کرد به من وگفت :

هر جور که هست باید بیای اینجا وصورتت رو نشون مامانم

بدی وگرنه فکر میکنند که مادروغ میگیم.

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,به قلم: عشق
16:52    کوبلن3

جوادم بادلی پرخون برگشت ومن مثل همیشه زانوی غم بغل گرفتم

وبه غرغرای مامان گوش دادم.شب که بابا اومد خونه 

مامان اتفاق افتاده شده را برای بابا تعریف کرد و

یعنی خیلی حرص خورد.نمیدونم چرا بابا چیز خاصی نگفت

چون اصولا باید اینجور وقتا دعوای حسابی راه می انداخت

ولی خیلی غر نزد   البته فکر میکنم از دایی ترسیده بود

چون مطمئنا جواد به دایی گفته بود چه بلایی به سرم آوردند.

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com  


برچسب‌ها: <-TagName->
چهار شنبه 28 فروردين 1392برچسب:,به قلم: عشق
19:19    کوبلن 2

یه شب همینجور که کوبلن میبافتم

با مهدی بحثمون شد شروع کردیم به فحش دادن

مامان هم طبق معمول طرف اونو گرفت برای همین اونم پرروتر شد و

شروع کرد به ناسزا گفتن درمورد جواد.

منم که طاقت بیحرمتی به جوادم رو نداشتم پاشدم

وبه طرفش رفتم و......

خلاصه درگیریمون شدید شد مهدی با مشت زد تو

دماغم چشمتون روز بد نبینه اونقدر ازدماغم خون اومد

که فکر کردم دارم میمیرم.

اون شب ازدرد نفهمیدم چطوری خوابم برد ولی درد بیشترم

از این بود که هیچ کس پشتیبانم نبود.دم صبح با زور مسکن خوابم برد

صبح وقتی بیدار شدم احساس کردم چیزی روی صورتمه

چشمام رو نمیتونستم پایین بیارم یه لحظه فکر کردم

مامان زرده تخم مرغ گذاشته رو صورتم...

ولی وقتی به آینه رسیدم وخودم وتوش نگاه کردم

باور کنید وحشت کردم.آخه صورتم باد کرده بود واطراف

دماغم کبود شده بود.به حال خودم دلم سوخت چون

به خاطر ورم صورتم ودردی که داشت حتی

نمیتونستم گریه کنم.چقدر من بدبختم.

پدر ومادرم مثل ناتنی ها حتی منو دکتر هم نبردند

فردای اون روز جوادم توی راه پله ها وقتی منو دید مثل ابر بهار اشک

میریخت وبرای اینکه هنوز نتونسته منو از اون جهنم بیاره بیرون

خودش رو سرزنش میکرد.اومد بالا پیش مامانم حسابی بهم ریخته بود

گفت:عمه دستتون درد نکنه اینجوری امانت داری میکنید؟

اون زن منه حق ندارید اینجوریش کنید ولی مامانم گفت

 نفیسه باید جلوی زبونش رو بگیره و با برادرش در نیفته

خیلی باهم بحث کردند آخرش هم جواد پاش وکرد تویه کفش

وبه من گفت لباسات رو بپوش تا بریم .

ولی مامان اونو از اتاق بیرون کرد و گفت اون بزرگتر داره

باید از پدرش اجازه بگیری.....

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com  


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:,به قلم: عشق
19:7    کوبلن 1

بابا اینا اومدن ودوباره درگیریهای من ومهدی شروع شد

بخصوص وقتی مامان طرف اونو میگرفت بیشتر داغ میکردم.

جوادم به مامان التماس میکرد ومیگفت:عمه تو رو خدا هوای نفیسه

را داشته باش اون الان مهمون شماست خدمتم تموم بشه میبرمش اونوقت دلت

میسوزه.ولی مامان میگفت نفیسه نباید با برادراش مقابله کنه آخه اونا پسرند

با پسر که نباید در افتاد

من همیشه مثل افسرده ها بودم یه گوشه از اتاق مینشستم و کوبلن میبافتم

عکس روی کوبلن یک زن زیبا بود ومن اون تصویر رو خیلی دوست داشتم.

دلم میخواست تموم که شد اونو قاب کنم وبزنم توی اتاق خواب خونه خودم وجوادم.....

 

 

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com  


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:,به قلم: عشق
22:59    شب سخت

امشب بابا اینا بعد از سه روز دارن میاند

وما خیلی ناراحتیم که دوباره باید از هم جدا شیم

این سه روز خیلی خوش گذشت.دوتا ازخواهرای جوادم

مهمونمون کردن این از دوشب یه شب هم خونه دایی بودیم

به همین زودی سه شب گذشت البته بعداز شام جوادم

منو میاورد خونه وپیش مهدی وصادق میخوابیدیم.

صبح هم میرفت پادگان بعدازظهرها هم میرفتیم بیرون

تو این چند روز وابستگیمون بیشتر شده بود.

شب چهارم بعد از شام جوادم وسایلش رو جمع کرد و

راهی خونشون شد خیلی حالم گرفته بود.

مثل این که باهام قهر کرده باشه وبخواد ترکم کنه و

من مانع از رفتنش بشم توی راه پله ساکش رو گرفته بودم

وبا گریه التماسش مبکردم که نره و تنهام نذاره.

همدیگه رو بغل کرده بودیم و گریه میکردیم

چقدر سخت بود ازهم جدا بشیم ......

دوباره یاد اون روزا دلم رو آتیش زد فعلا..........

 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com  


برچسب‌ها: <-TagName->
پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,به قلم: عشق
17:11    عاشق

 من که میدانم به دنیا اعتباری نیست

بین مرگ وزندگی قول وقراری نیست

من که میدانم شبی عمرم به پایان میرسد

نوبت خاموشی من سهل وآسان میرسد

من که میدانم عجل ناخوانده بیدادگر

به زودی میرسد وراه فراری نیست

پس چرا 

عاشق نباشم.....نازنین

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com  


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
16:27    جوادم

امروز بابا اینا راه افتادن.

خونه را مرتب کردم وخوشحال بودم چون جوادم

میخواست بیاد اینجا.

به صادق گفتم از تو مغازه زنگ بزنه ببینه بابا اینا کجاند؟

طرفای رشت بودند.مقصدشون رامسر بود تا شب

میرسیدند.  ساعت 3بعداز ظهر جوادم از پادگان اومد

اول رفت تو مغازه یه کم خوش وبش کرد واومد بالا پیشم.

چایی ومیوه خوردیم واز همه جا حرف زدیم.شام درست کردم

شب با صادق ومهدی وجوادم دور هم خوش بودیم.

مهدی دیگه گیر نمیداد چون خودشم راحت این ور واون ور میرفت

بعد از شام من با موتور جوادم وصادق ومهدی هم با موتور بابا

زدیم بیرون وتو خیابونا خوش بودیم .

خوشی من جوادم بود وخوشی مهدی وصادق موتور سواری ...


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
18:29    شمال

این روزا قاسم زیاد خوشحاله آخه قراره با خانمش برند

شمال.خوش به حالش

چقدر اینا راحتن...

جوادمن هنوز یه بار هم نیومده اینجا خونمون

ولی اون دوتا مدام در رفت و آمدند.

نمیدونید باباچه احترامی به این عروس چاقش میذاره

یه بابا  بابایی  به همدیگه میگن که نگــــــــــــو.....

خـــــــــب کاش همیشه همینطور باشه

بابا زیاد شمال میره آخه آب وهوای اونجا بهش میسازه

................مسخره.............

قرار پنجشنبه با مامان وقاسم وزنش برند.

منم خوشحالم چون جوادم رو بیشتر میبینم.


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
1:0    دیشب

دیشب تو خاطراتم یاد تو پرسه میزد

دل وغرور وعشقم طعنه به هر سه میزد

دیشب دوباره تنها بارویاهات نشستم

به یادخاطراتت اشک ریختم وشکستم

دیشب تو حسرت تو جدایی را شناختم

تو قهتیه صداقت تنها خودم رویاختم

دیشب برات نوشتم میخوام تو باشی یارم

چه خوب که تو ندیدی بازم دارم میبارم

دیشب یه لحظه خواستم تو این دنیا نباشم

برم از این بی کسی بمیرم ورها شم

اما یه لحظه انگار یکی نشست کنارم

یه لحظه تو نگاهم نه تو خیال و خوابم



برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 9 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
17:9   

به خاطر اینکه زوری همدیگه رو میدیدیم این سفر کوتاه

فرصت خوبی بود ولی حالا مرگ عزیز مانع کارمون بود

به جوادم گفتم هیچی به هیچکس نگو و ازخونه بزن بیرون

کسی به فکرتو نیست.همین کاررو کردیم وبالاخره ساعت

1یا2 بود که راهی شدیم.چه روزخوبی بود .یادم میومد که

قبلا هروقت این راه رو میرفتم ازدوری جوادم رنج میبردم.

ولی حالا کنارم بود     خــــــدایــا   شــکرت......

جوادم خیلی شوخه توی فامیل زبانزده قاسم هم

اخلاق خوبی داره {توی برادرام به جز مهدی که اخلاق

کوفتش مثه بابامه بقیه اخلاق خوبی دارن}شوهر خواهرم

خیلی جده ولی وقتی با جواد باشه خندونه خلاصه اون سه

تا اون روز واون شب دل یه اتوبوس آدم رو شاد نگه داشتن

انگار نه انگار که شب شهادت بودوجوادهم عزادار.

خلاصه خوش گذشت همه برای ما دوتا عروس ودوتا داماد

آرزوی خوشبختی کردن......


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 7 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
16:46    عزیز

سه شنبه 3 آبان یک روز مونده به شهادت حضرت علی

قرار گذاشتیم هیئتی بریم جمکران.من جوادم مامانم قاسم زنش

خواهرم شوهرش ودوتابچه هاش البته بابامیدونست قاسم وزنش

هم هستند ولی نگفتیم که جوادهم باهامونه.

میبینید چقدر اونا راحتن؟ چرا پدرومادرا فرقهای بزرگ بزرگ

میذارن بین بچه هاشون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

صبح رفتم روی پشت بوم گوشی رو روشن کردم ودکمه را زدم

دیدم صدای جیغ میاد دلم ریخت خوب گوش دادم     صدای زندایی

بود.یعنی چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دوباره دکمه رو زدم      صدای زنگ

گوشی مادر را خودم میشنیدم    چرا جواب نمیاد         صدای پا اومد

یکی دوون دوون اومد از پله ها تو اتاق.گفت:جونم عزیزم          

صدای جوادم بود دلم آروم گرفت.پرسیدم چی شده؟؟؟

گفت فکر کنم عزیز فوت کرده {مادر بزرگش} دکتر اومده

بالای سرش.خدارحمتش کنه زن خوبی بود چهارسال

بیشتربدون شوهرش دووم نیاورد اون چهارسال هم حواسش پرت

شده بود از بس موقع مرگ شوهرش تو سر خودش زد.....

 


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 7 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
1:44    روزای سخت

 روزها وشبها میومدن ومیرفتن وماباتلخیای روزگار

میسوختیم ومیساختیم والبته چاره ای هم نداشتیم.

مهدی برام شده بود آینه دق خیلی اذیتم میکرد بخصوص

 که مامان پشتش بود وبابا هم مخالف من وجوادم وهر 

حرکتی از طرف مابود.یه شب جواد گفت میرم با بابات حرف میزنم

دلش رو به دست میارم.بهش گفت:اجازه بده حداقل صبحهای

جمعه نفیسه را ببرم مهدیه دعاندبه زود هم میارمش.

باباهم گفته بود من خودم شعور دارم وهر وقت که 

صلاح بدونم دعوتت میکنم خونه.

ماخیلی خوشحال شدیم ولی زهی خیال باطل

اون شعورش بالاتر ازاین حرفا بود.......

تومدتی که ما عقد بودیم یه بار هم اونو دعوت نکرد.....

من خیلی خجالت میکشیدم از جواد برای همین هر جور که بود

به هر بهانه ای که میشد از خونه میزدم بیرون تا پیش

عزیزم ساعتی را خوش باشیم.خونه برام زندان بود بیرون

نفس میکشیدم ولی با ترس.تو سن 19سالگی میگرن عصبی

گرفتم.ریزش موهام بیشتر شده بود.عصبی بودم.خیلی کم میخندیدم.

کارم به جایی رسیده بود که از جوادهم بهونه میگرفتم با اینکه برا

دیدنش لحظه شماری میکردم ولی وقتی ازم میخواست

با هم بریم بیرون به خاطر استرسهایی که میگرفتم ناراحت میشدم.


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 7 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
18:37    آدمـــــــــــــــــــیزاد

 


وقتی میگن به آدم دنیافقط دو روزه

 

 

آدم دلش میسوزه ای خــــــــــدا

 

 

                   آدم که به گذشته یه لحظه چشم میدوزه

 

 

                   بیشتر دلش میسوزه ای خـــــــــدا

 

 

دنیابقانداره چشمش حیانداره

 

 

هیچکس وفانداره ای خـــــــــدا جــان

 

 

                   دلی میخواد از آهن هرکی میخوادمثل من

 

 

                   اونقدر دووم بیاره ای خـــــــــدا جان

 

 

تاکی آدم جوونه کبکش خروس میخونه

 

 

دنیا باش مهربونه ای خـــــــــــــدا جان

 

 

                  اما به وقت پیری بینام وبی نشونه

 

 

                  آدم تنها میمونه

ای خــــــدا ای خــــــــــــدا ای خـــــــداجان

 


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 6 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
15:9    تلفن.....

یک هفته بعداز اعتکاف با هزار دوز وکلک از در مغازه یا خونه

اومدم بیرون ورفتم پشت خونه اونجا جوادم منتظرم بود

نشستیم روموتور وسریع از اونجا دور شدیم

منو برد توی یه مغازه تلفن فروشی ویه تلفن بیسیم بردبالا

برام خریدگوشی را داد به من ومادرش رو برد توی اتاق

خودش آخه یه خط تلفن جدا از خط خونشون داشت.دیگه راحت شدم. 

من میتونستم از روی پشت بوم خونمون با اون که کیلومترها از من فاصله داشت

به راحتی حرف بزنم.تازه هزینه قبض تلفن هم زیاد نمیشدآخه

من با گوشیم میتونستم با یه دکمه با مادر گوشی ارتباط پیدا کنم

وفقط برق مورد استفاده بود جالــــبه نه؟ حالا بابا هی گوشی خونه رو 

جمع کنه به درک.ندید به دید.وقتایی که جوادم خونه بود

میرفتم رو پشت بوم{طبقه چهارم}وگوشی رو روشن میکردم آنتنش رو میدادم بالا

ودکمه را میزدم وبا هم حرف میزدیم.وقتایی هم که توی پادگان بود

با همون گوشی زنگ میزدم پادگان وبا هم حرف میزدیم ولی تموم

اون کارا هم با ترس ولرزبود چون همیشه بابا از پله ها آروم میومد بالا

وگاهی وقتا من اصلا نمیفهمیدم که اومده تو اتاق.یه چیزیه این بابای من..


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 6 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
14:50    اعتکاف

دو هفته بعدازجشن روز27مرداد با خواهرم وصادق ومهدی برادرام

رفتیم مسجد انقلاب برای اعتکاف.جاتون خالی خیلی خوب بود

قبلا هم برای اعتکاف رفته بودم به مسجد سید اونجا هم خوب

بود خاطرات جالبی هم اونجا باجوادم دارم.اون موقع جوادم پیش

بابام کار میکرد به عنوان حسابدار. موقع افطارجیم فنگ میزد

میومد پیش من باهم افطار میکردیم.خیلی خوش گذشت

ولی فکرنمبیکنم عبادتم قبول باشه....   

 


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 6 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
14:44   

بابا نه گذاشت جوادم شب عقد خونه مابمونه نه گذاشت شب جشن عقد

من خونه دایی بمونم.خیلی غصه خوردم..........   

خلاصه اون شبا گذشت ...... شبهایی که من باگریه خوابم میبرد

ولی توی دنیا به قول قدیمیها یه خوبی مبمونه یه بدی... بگـــــذریم. 

بریم سراغ خاطره


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 6 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
14:33    خیانت

به گل آفتابگردان گفتند:چرا شبها سرتو میندازی پایین؟

گفت :ستاره چشمک میزنه نمیخوام به خورشید خیانت کنم...

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
جمعه 6 بهمن 1391برچسب:,به قلم: عشق
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد