20:9    اینم واسه ما آدم شد

سومین داداشم  مهدی بود اون موقع14سالش بود.

چقدر من بدبختم این جقله هم بزرگترم شده . راستی

منم 19 ساله شده بودم.میبینید؟ سه ساله دارم زجر میکشم.

مهدی میگفت جواد حق نداره بیاد اینجا.وقتی اینو میگفت

چشمای درشت  و وق زدش گنده تر وقرمز میشد. میگفت

چرا میاد در خونه همسایه ها میبیننش.هر روز خدا ما با هم دعوا داشتیم

من زیر بار حرفاش نمیرفتم و در آخر هم یه کتک مفصل دو تایی میخوردیم

گاهی هم پیش بابا شکایتم و میکرد و یه خرده فحش هم

از بابا میخوردم. مامان هم که خدا برکتش بده فوق العاده پسر دوست

بود و هست......


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 5 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
16:45    زندان غم

چند وقتی تو خونه حرف عوض کردن خونه شده بود.

بابا میخواست خونه را بفروشه وبریم جای دیگه ولی

جایی که اون میخواست پیدا نشدبرای همین تصمیم گرفت

خونه را بکوبه ودوباره بسازه .بنابر این مجبور شدیم بریم طبقه

سوم مغازه بابا بشینیم.اونجا فقط یه سالن بود با آشپزخانه و

حمام ودستشویی.در اصل یه سوئیت خفه بود.وبدتر از اون این بود که

درب اصلی ازمغازه باز میشد یعنی فقط یه در داشت وتمام رفت وآمدها

کنترل میشد.فکرش رو بکنید   بدتر از این هم میشه؟؟؟؟؟؟؟

 


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 5 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
19:16    بابا

بابا میگفت:باید خدمتت تموم شه.

بابامیگفت:باید یه کار خوب دست وپا کنی.

تازه بابا میگفت:بایدفیش حقوقیت و برام بیاری

بابا میگفت :خونه از خودت داشته باش وگرنه نمیذارم برید اجاره

نشینی.

داییم شروع کرد به ساختن یه خونه کوچیک برای پسرش

جواد میگفت بابام میگه خونه را میدم به خودت.

گاهی وقتا مامان رو راضی میکردم تا با هم بریم خونه دایی

وجواد به بهونه اینکه ساختمان خونه را نشونم بده منو

میبرد بیرون وبا هم حرف میزدیم.اون صبح زود میرفت پادگان

وساعت 2بعداز ظهر میومد خونه/البته خونه که نه میرفت جایی سر کار.

 


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 4 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
19:6    استوار

جوادم رفت یزد و منا با یه دنیا گرگ گرسنه تنها گذاشت.

تلفن گاهی روی میز بود وگاهی توی کمد.چه بازی بچه گانه

وزشتی میکرد بابا.     ولی خب جواد اصلا نمیتونست زنگ بزنه

چون اوایل خدمت خیلی سخت میگیرند.

بعد از دوازده روز گلم اومد نمیدونید چقدر خوشحال بودم

چون باید اصفهان خدمت میکرد.اون با مدرک تحصیلی

فوق دیپلم درجه استواردوم گرفت واومد.


برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 4 دی 1391برچسب:,به قلم: عشق
21:56    وداع

من چهارتا برادر دارم.اولی رو که میشناسید{محمد}

دومی قاسمه دو سال از من بزرگتره.یه شب که اومد خونه

به مامانم گفت تو خیابون جواد رودیدم سرش رو کچل کرده بود

(گوشامو تیز کردم ) مامانم گفت کی میخواد بره ؟ قاسم گفت فردا.

نتونستم جلوی اشکامو بگیرم ولی تونستم جلوی هق هق کردنمو بگیرم

تا بتونم صداشون رو بشنوم.مامان گفت کجا افتاده قاسم گفت یزد.

دیگه نتونستم رفتم توحیاط و تاتونستم گریه کردم.

خدایا عشق من   عمر من   نفس من   داره ازم دور میشه ومن

نمیتونم حتی صداش وبشنوم چه برسه به اینکه ببینمش.

نمیدونم چندنفر ازشماهایی که دارید این زجرنامه منو میخونید

میتونید به عمق درد وغم من پی ببرید.

جوادم داره میره تا ادامه خدمتش رو تموم کنه به خاطر من

درس رو رها کرد تازودتر به هم برسیم.


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:,به قلم: عشق
19:42   

قشنگترین وشیرین ترین روزهای یک جوان دوران نامزدی وعقد

اونه ولی مابرعکس همه بودیم.ما تلخترین روزها را سپری کردیم.

بابا اجازه نمیداد همدیگه را ببینیم حتی جوادرو مهمون نمیکرد.

ما اجازه تلفن زدن به همدیگه رو هم نداشتیم.بیشتر مواقع تلفن رو

توی کمد مخفی میکرد.دلم براش تنگ میشد واسه شنیدن صداش دلم پر میزد.

شب وقتی میخوابیدم تو عالم خیال اونم پیشم میخوابید

باهم حرف میزدیم برا آیندمون نقشه میکشیدیم

باهاش درد دل میکردم  آخرسر هم با گریه خوابم میبرد.

 


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 25 آذر 1391برچسب:,به قلم: عشق
20:1    شب خواستگاری

التماسها ی اطرافیان ودعاهای ما دوتا جواب داد و

بابا راضی شد ولی گفت باید دو سال صبر کنند تا جواد

دانشگاه وخدمتش رو تموم کنه وکاری مناسب پیدا کنه

دایی هم گفت نامزدشون کنیم تا بعد.یادمه درست

یک هفته بعداز عروسی محمد یه شب


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:,به قلم: عشق
16:2   

بهم قول داده بود اگه پنجاه بار هم شده بیاد خواستگاری

ولی در عوض ازم قول گرفته بود که در هیچ شرایطی

پا پس نکشم.روز ها میومدند و میرفتند ولی خیلی کند وآهسته

به بهانه های مختلف از خونه میزدیم بیرون وتوی

کوچه پس کوچه ها قدم میزدیم وبا هم دیگه قول وقرار میذاشتیم

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:,به قلم: عشق
14:32    صلاح

جواد تو پسر منی من صلاح تورومیخوام .

اگه زن میخوای میرم یه جای خوب جایی که تو را بخرند

بهت احترام بذارند .من نمیگم دختر عمه ت خوب نیست ولی

پدرش چی ؟ اون نمی ذاره شما خوشتون باشه.


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:,به قلم: عشق
15:43    باران

باران میبارد امشب

دلم غم دارد امشب

آرام جان خسته

ره میسپارد امشب

در نگاهت مانده چشمم

شاید ازفکر سفر برگردی امشب

از تو دارم یادگاری

سردی این بوسه را پیوسته برلب

 


برچسب‌ها: <-TagName->
سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,به قلم: عشق
13:36    روزهای دردناک

دردناک ترین روزها وشبهای من شروع شدند

هر شب با گریه میخوابیدم وهر روز باهزار ترس ودلهره

دنبال موقعیتی میگشتم تا بتونم با جوادم تماسی داشته باشم

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,به قلم: عشق
13:16    مانعی بزرگ

ما همدیگه را دوست داشتیم ولی هیچکدوم

از عشق دیگری نسبت به خودش اطلاعی نداشت.

تا اینکه بالاخره جواد دست به کار شد.

ولی ما یه مانع بزرگ سر راهمون بود

پدرم

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,به قلم: عشق
22:58    شیرین ترین روز

بعداز دو روز بالاخره خودش زنگ زد

کلی هم گلایه کرد که چرا زنگ نزدم

اولش بهانه آوردم که نتونستم

ولی بعدش گفتم منظور کارت رو نمیفهمم


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:,به قلم: عشق
12:59    روز سوم

بعداز ظهر بامامان کارهای خونه را تقسیم کردیم

بعدش مامان رفت خرید

نشسته بودم پای ضبط صوت و تو تنهایی خودم غرق بودم

که تلفن زنگ خورد گوشی رابرداشتم جواد بود

از تلفن عمومی سر کوچه

وقتی فهمید مامان بیرونه گفت میرم خونه اگه دوست داشتی زنگ بزن.

ولی من نزدم چون نمیدونستم باید چی بگم

اصلا چرا دو سه روزه زنگ میزنه؟

جواد مومن تراز اینه که بخوادبا من دوست بشه.


برچسب‌ها: <-TagName->
یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:,به قلم: عشق
12:33    روز دوم

 

جمعه بود

 

 

بابا رفته بود بیرون برادرم تو اطاقش بود

 

 

مامان تو حیاط لباس میشست

 

 

خلاصه تو اتاق تنها بودم که گوشی زنگ خورد

 

 

سریع جواب دادم ولی میترسیدم برادرم سر برسه

 

 

وقتی صداش وشنیدم برخلاف میلم گفتم: محمد خونست

 

 

{برادرم} فعلا خداحافظ

 

 

حس عجیبی داشتم :چرا امروز هم زنگ زد

 

 

چرا تا فهمید محمد اینجاست سریع قطع کرد

 

 

آخه اون اهل این کارا نیست .......

 

 

خلاصه اون شب تاصبح فکرکردم

 

 


برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب
یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:,به قلم: عشق
21:56    روز اول

چند روزی میشد که تلفن کشیده بودند

نمیدونم چرا همش منتظر بودم تلفن زنگ بزنه

چند روزی گذشت تا اینکه زد بالاخره زنگ زد

با اون صدای مردانه اش

از پشت خط صداش ونشنیده بودم برای همین

نشناختمش .وقتی فهمیدم کیه انگار دنیا روبهم دادند

نمیدونید چقدر خوشحال شدم

اونبار فقط با احوالپرسی گذشت بعدش گوشی رادادم

به مامانم وسریع رفتم تو حیاط تا صورت سرخ شده ام رانبینه

 


برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 18 آذر 1391برچسب:,به قلم: عشق
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد